یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم
یک رو زمیآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شب زنده داری میکنی ، تا صبح زاری میکنی
تو بیقراری میکنی، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد ، قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو میشوی، من در بهارت نیستم
زنگار ها را شسته ام ، دور از کدورت های دور
آیینه ای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم...
افشین یداللهی
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم
یک رو زمیآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شب زنده داری میکنی ، تا صبح زاری میکنی
تو بیقراری میکنی، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد ، قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو میشوی، من در بهارت نیستم
زنگار ها را شسته ام ، دور از کدورت های دور
آیینه ای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم...
افشین یداللهی
- ۹۶/۰۹/۰۵