دل نوشته ها

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

golha

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .

  • نیوشا سیدی
  • ۰
  • ۰
من و انکار شراب این چه حکایت باشد            *     غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم                     *‌‌‌‌     ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز        *     تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است             *     عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ      *     این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند                      *     پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت   *     حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
  • نیوشا سیدی
  • ۰
  • ۰


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
شاعر: هوشنگ ابتهاج :سایه
  • نیوشا سیدی
  • ۰
  • ۰

ابرو

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
  • نیوشا سیدی
  • ۰
  • ۰

تو افتابی

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

به چشم خویش دیدم آن شب

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

برو … برو … بسوی او، مرا چه غم

تو آفتابی … او زمین … من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ستارگان

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

گذشتم از تن تو زانکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او!

فروغ

منبع:آرگا

  • نیوشا سیدی
  • ۰
  • ۰

فروغ

 

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال


فروغ فرخزاد

برگرفته از temenna.blogfa.com


  • نیوشا سیدی
  • ۰
  • ۰
یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم

از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم


یک رو زمی‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون

نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم


شب زنده داری میکنی ، تا صبح زاری میکنی

تو بیقراری میکنی، من بیقرارت نیستم


پاییز تو سر میرسد ، قدری زمستانی و بعد

گل میدهی ، نو میشوی، من در بهارت نیستم


زنگار ها را شسته ام ، دور از کدورت های دور

آیینه ای رو به توام ، اما کنارت نیستم


دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست

اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم...

افشین یداللهی
  • نیوشا سیدی